واهمه های زميني (بخش ششم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

از روزی که مادر شیرین سر وصورت دخترش را شسته ، موهایش را شانه کرده وگونه هایش را سرخاب مالیده وبه قول مامور سبحان او را رُست نموده بود، دیگر در اندیشهء روگل بیوهء بسم الله گادی ران نبود. او روگل را تنها یک بارازنزدیک دیده بود، آن هم هنگامی که تصادفاً به دکان مرجان بقال رفته بود وارزن می خرید برای کبوترهایش. درآن هنگام مرجان با زنی صحبت می کرد که سبحان وی را نمی شناخت ، اما قد بلند واندام متناسب وچشمان سبز آن زن با نشانی هایی که دوست پدرش صوفی نجم الدین سماوارچی از روگل داده بود، مطابقت داشت. آن زن هفت قلم آرایش کرده بود. پیراهن چسپانی به تن داشت . بق بق می خندید ودندان های سپیدش درپرتو خورشید برق می زد. مامور سبحان که نزدیک شده بود، آن زن با چشمان سبز درخشانش نگاه خریدارانه یی به سویش افگنده وتبسم ملیحی در گوشهء لبانش پدیدار شده بود. بعد آن چه را که خریده بود گرفته وبدون آن که روبندهء چادریش را پایین کند، عشوه کنان دور شده بود. زن زیبا هنوز چند قدمی دورنشده بود که بقال صدا کرده بود:

 

  - روگل جان؛ پیسه یادت رفت؟

- نی یادم نرفته است، شام که شد می آیم وحسابی می کنیم...

 

 روگل صدای لطیفی داشت. صدای سبک ومطبوعی داشت. صدایی که تا آن وقت مامور سبحان نشنیده بود واکنون با شنیدن آن می پنداشت که بدنش گرم شده است واحساس خفته یی دردرونش بیدار می شود. اما روگل که رفته بود، مرد بقال زیر لب گفته بود : "این فاحشه را ببین که برای عطر وپودرخود پیسه دارد؛ اما برای من نی. وعده هایش هم وعده های سرخرمن است. .."

 

 مامور سبحان که ارزن را خریده وبه کوچه نگریسته بود، دیگر روگل در کوچه نبود. فقط بوی عطر تند او در کوچه مانده بود وطنین صدای شاد ودلنشینش. از بوی عطرش مامور سبحان به عطسه افتاده بود و در همان هنگام بود که فهمیده بود، آن زن کس دیگری به جز ازروگل نیست. همان کسی که صوفی نجم الدین دیروز در موردش صحبت کرده بود : " مامور صاحب دلم برایت بسیارمی سوزد. آخر تک وتنها هستی . پدرت دوست من بود وبالایم بسیار حق داشت. به همین سبب یک زنی برایت پیدا کرده ام که هم مقبول است وهم کار های خانه را بلد است. بسم الله خدابیامرزازنزدش بسیار خوش بود وتعریفش را اززن ها شنیده بودم. حالا دلت که می گیریش یا نمی گیریش ..." مامور سبحان خیره خیره به طرفش نگاه کرده ؛ ولی چیزی نگفته بود. مرد سماوارچی بار دیگر به حرف آمده وگفته بود : " چی می گویی ، می گیریش یا نمی گیری ؟ اگر کس دیگری برایش پیدا شد بازازمن گله نکنی .. " این حرف ها را هم که مامور سبحان شنیده بود، باز هم واکنشی نشان نداده ، سرش را پایین انداخته وبه طرف منزلش رهسپار شده بود و این همان روزی بود که شیرین را چنان خوبرو یافته بود..

 

  مامور سبحان درآن روز ها حالت روحی عجیبی داشت. افکار ونظریات حسن بنا ومودودی وسید قطب وفلسفه وجهانبینی واهدافی که برای ترقی وگسترش اسلام ویکپارچه گی مسلمانان جهان داشتند، مشغلهء ذهنی او شده بود. به طوری که حاضر بود برای تحقق آن آرمان ها جانش را فدا کند. گذشته از آن به نظراودر فلسفهء اسلامی آن ها لذتی وجود داشت، چنان لذتی که خیلی لذیذ تروشیرین تر از لذتهای جسمانی و آسوده گی های مادی بود. عشق به حکمت وفلسفه برای کسی که مانند مامور سبحان خویشتن را بی ریشه وبی هویت می انگاشت وازآن زنده گی عبث وبیهوده به جان رسیده بود، انگیزه یی بود برای شناخت خداوند وحقیقت زنده گی وزنده گانی. مامور سبحان اکنون آن مرد نیکو کاری را که اورا بزرگ کرده وتربیت نموده ولی برایش دروغ گفته بود، بخشیده بود وبرای آمرزش روحش دعا می کرد. او اکنون درفکر خود کشی نبود؛ برعکس در فکر زنده گی بود. می خواست بداند که معنای زیستن چیست وحقیقت زنده گی در چه نهفته است؟ می خواست درمورد مرگ ونیستی وفنای جهان وحکمتی که دراین امر نهفته است، با استفاده از تعالیم پیش کسوتان مکتب اخوان معلومات کافی به دست آورد. اواظهار تأسف می کرد که چرا دراین پانزده سال حتا یک بار هم لای مناجات ومقالات حضرت خواجهء انصار را نگشوده وسَر درکتاب گلستان سعدی فرو نبرده است. او اکنون به شدت مطالعه می کرد و آثار زیادی از بزرگان فلسفه وادبیات عالم اسلام را می خواند واز آن آثار در حد فهم وذکاء خود بهره مند شده وبه این نتیجه می رسید که جهان اسلام به بزرگترین جانبازی ها وفداکاری ها نیاز دارد واولتراز همه باید خودش جان خودرا درراه اعتلای دین اسلام فداکند.

آن روز جمعه هم که مامورسبحان درپشت بام خانهء منزلش نشسته بود وبرای کبوترهایش مشت مشت ارزن می ریخت، به این مسأله می اندیشید که خدا یعنی همان نظام معنوی واخلاقیی که د رجهان وجود دارد وبا موجودیت او است که در کارگاه گیتی ، نظم وعدالت حکمفرماست. او کاملاً با این گفته های سید ابوالعلاء مودودی موافق بود که گفته بود: " ... اگر قدرت سیاسی وفرمانروایی به دست کسانی باشد که از خدا برگشته ودرفسق وفجور سرگشته باشند ، به خودی خود تمام نظام زنده گی درمسیر عصیان وسرکشی دربرابر خدا ، ظلم وبی عدالتی وفساد وبد اخلاقی به راه خواهد افتاد.."

 

 درهمان لحظه بود که چهرهء آرایش کردهء روگل، صدای ملیحش ، بوی عطر تندش ، خنده های مستانه وشادش ، راه رفتن شهوت انگیزش وحرف هایی را که مرجان بقال زیر لب گفته بود به خاطر آورده بود...اما عجب تصادفی شده بود که روگل را دیده وشناخته بود. آیا این عدالت خداوندی بود؟ همان عدل وهمان انصاف کارگاه گیتیی بود که خداوند آفریده بود؟ ورنه چطور می توانست مشورهء آن دوست صمیمی پدرش را نادیده گرفته وسر از ازدواج با روگل باز زند؟ مامور سبحان نمی دانست که صوفی نجم الدین سماوارچی چرا اصرار دارد که با روگل ازدواج کند، نمی دانست که چه سودی از این کارمی برد وچه نفعی عایدش می شود؟

آه، شاید او خبر نداشته باشد که روگل زن هرجایی است. اگر می دانست حتماً می فهمید که ابله ترین آدم های جهان شرافت خودرا تنها امتیازی می دانند درزنده گی پوچ وابلهانه شان وحاضرنیستند تا شرافت شان لکه دار گردد.

 

 مامورسبحان مدتی به مغازلهء کبوترانش که اینک سیر شده و غمبر می زدند وبا همدیگر مغازله داشتند، خیره شد وناگهان به یاد روزی افتاد که دروازهء حویلی را دختری به رویش گشوده بود که هم شیرین بود وهم شیرین نبود. آن دختر سلام داده بود، بکس دستیش را گرفته بود، لبخندزده بود، دروازهء حویلی را بسته بود وپا به پایش به راه افتاده بود.  خدایا آن دختر چه قدر زیبا بود، چه قدر جوان بود، چه صورت شاداب و رخشنده یی داشت. گونه هایش چگونه از فراوانی شرم سرخ شده بودند. چه برقی درچشمان سیاهش می درخشید، خدایا چه برقی، برقی که تا آن روز ندیده بود، در چشم هیچ زن وهیچ دختری. یادش آمد که بادیدن شیرین قلبش به تندی زده بود وحرارت مطبوعی در زیر پوست وجودش خزیده بود.  یادش رفته بود که با دیدن آن دختر از وی پرسیده باشد:  کیستی واینجا چه می کنی ؟ اما یادش بود که می خواست درهمان جا ودرهمان لحظه آن دختررا به آغوش بگیرد ولب های سوزان وملتهب خود را برلبان او بگذارد. اما چه واقع شده بود که ناگهان جلو احساسات خودرا گرفته بود؟ این چه نیرویی بود که اورا از بوسیدن آن لبان هوس آفرین باز داشته بود؟ آیا این مسأله مربوط بود به پارسایی و تقوای ذاتی اش ، یا پیروی از همان اصول وپایه های اخلاقیی که مودودی ازآن سخن گفته و مسلمانان جهان را از انحراف به فساد ومنکرات برحذر داشته بود؟ هرچه که بود، مامور سبحان را پس از لمحهء از خود برون شدن وا داشته بود تا سر به زیر افگنده وبه خانه داخل شود . شیرین هم که غذای شب وچای را مهیا کرده ودربرابرش گذاشته بود، بار دیگر آتشی شده بود درقلب همیشه تاریک وسردش . چنان آتشی که تا همین اکنون شعله ورودلخانهء وجودش را فروزان ساخته  بود. آتشی که مامور سبحان را می سوزانید وخاکستر می کرد. مامور سبحان اکنون که به آن روز می اندیشید به خاطر می آورد که با شناختن شیرین ازوی پرسیده بود :

 

 - خوب ! نگفتی که مادرت برای چه تو را رُست ( آراست ) وتیار کرد؟

 

یادش آمد که شیرین با شرم فراوان گفته بود :

 

- ننه جانم گفت که حالا کلان شده ای، باید پاک وستره باشی. اگر پاک وستره باشی مامور صاحب خوش می شود...

 

 حالا دیگر تمام جزییات آن گفتگو به یادش آمده بود :

 

 - مادرت راست می گوید. نظافت جزء ایمان است. پس مادرت گفت که کلان شده ای ؟ خودت چه می گویی ، کلان شده ای یا نی ؟

 

 - مادرم همین طوری می گوید، اما من هنوز بسیارخرد هستم..

 - برای چه کاری خرد هستی ؟ معلوم می شود نماز هم نمی خوانی ؟

- نی نمی خوانم . نماز بالایم فرض نشده ...

 - فرض نشده ؟ چطور فرض نشده ، دختر بی عقل ... مگر تو بی نماز نشده ای ؟

 

 شیرین سربه زیر افگنده بود وسرخی شرم یک بار دیگر به چهره اش دویده بود . مامور سبحان هم که از پرسش برهنه اش خجل شده بود ،گفته بود :

 

 - خیر است که خردهستی. نمازت را بخوان. نماز خواندن به خردی وکلانی کسی مربوط نیست. تو هم یک روزی کلان می شوی .  نگفتی که سامان آرایش داری ؟ عطر داری یا نداری ؟

 

 - نی ندارم. مادرم می گوید که عطر ولب سرین را دختر ها درشب عروسی خود می زنند...

 - خوب ؟ من نمی فهمیدم .. اما اگردلت خواست درپسخانه بالای تاقچه یک بوتل عطراست ، لب سرین وپودر هم است. ..

 

 مامور سبحان که اینک در پشت بام منزلش نشسته بود وبدون جهت برای کبوتر هایی که کاملاً سیر شده بودند، ارزن می ریخت، متوجه نبود که خیل خیل گنجشکان وپرنده گان آشنا وبیگانه را که از آسمان منزلش گذری داشتند، مهمان نموده وبام منزلش پر از گنجشکان وفاخته ها وزاغ ها گردیده است. پرنده گان می آمدند، باتردید به سوی او می نگریستند ، با شتاب ارزن ها را با نول های باریک شان می چیدند وبا ولع فراوان به جاغورهای شان می فرستادند وبعداز سَر سپاس به سویش نگریسته وبه پرواز در می آمدند. اما مامور سبحان از جشنی که برای پرنده گان ترتیب داده بود، خبر نداشت. جشنی که درست دربرابرچشمانش برپا شده بود. اوچنان در فکر شیرین بود که نمی دانست آفتاب سوزان نیمروز چطور از بند بند وجودش می گذرد وچطور حرارت سوزان آن قرص آتشین تن وبدنش را می سوزاند...

 

  آری ، مامور سبحان در آن لحظه ها هیچ چیزی را نمی دید. نه کبوتر هایش را که پس از مغازله با هم درلگن آب سر شان را فرو می بردند، بال وپر خود را تر می کردند، بال های شان را به هم می زدند و تن وبدن خود را می تکانیدند، نه گنجشک ها وفاخته ها و مینا ها وزاغ ها ی سیاهی را که ارزن می چیدند وبا تردید وشک به این همه سخاوت می نگریستند ونه قرص خورشید را که اکنون نیزه ها ی سوزانش را به سوی زمین وزمینیان پرتاب می کرد وخشک وتر را می سوزانید. اودرآن لحظه ها به این فکر بود که چگونه آن روز پس از گفتگوبا شیرین ، دربرابر کشش وجذبه جادویی اش مقاومت کرده بود . آیا علتش همان بود که چند لحظه پیش ازفکرش گذشته بود؟ همان اندرزهای مرشد اخوان المسلمین ویا حجب وتقوای خودش. به هرحال ناگهان به یادش آمده بود که هنگامی که شیرین از اتاق خارج می شد برایش چهار روپیه داده بود که روز شنبه نان گرم بخرد و با خود بیاورد. سکه ها را که به او داده بود ، دستش به دست کوچک وسفید شیرین تماس کرده بود وآه که چه رعشه یی افتاده بود در همه ارکان وجودش . اما شیرین چراآنقدر عجله داشت آن روز؟ سکه ها از جیب جمپرش درروی حویلی افتاده بودند وباید هم می افتادند. زیرا جمپربیچاره کهنه شده  و حتماً جیب هایش سوراخ است . باید برایش لباس نو خرید..

 

  اگر گلاب که تا آن زمان در بیخ دیوار حویلی نشسته بود ومورچه های سرخرنگ را شکار می کرد ودردوات رنگ پدرش می افگند، گرسنه نمی شد وپدرش راصدا نمی کرد؛ شاید مامور سبحان آنقدر درپشت بام می نشست که از حرارت خورشید کباب می شد. خوب شد که گلاب صدایش کرد ، اما بد شد که آمد و خود را دربغلش انداخت ودستهای کثیفش را که بوی ترش مورچه می دادند به صورتش مالید. اگر گلاب نمی آمد واین کارناصواب را با وی انجام نمی داد به فکر عطسه زدن نیز نمی افتاد. بنابراین باید پایین رفت و دستمال ابریشمی هراتی را پیدا کرد وجلو سیل آبی را گرفت که از ناوهء بینیش در حال سرازیر شدن بود.

 

  از بام که پایین می شد، همچنان عطسه می زد. به اتاق نشیمین که رسید هم عطسه می زد. گلاب گرد گردش می چرخید ومجال نمی داد تا با خیال راحت عطسه بزند. حالا دیگر آب، بند ها را شکستانده واز ناوه سرازیر شده بود ؛ ولی او مثل همیشه نه دستمال ابریشمی هراتیش را می یافت ونه بوتل کوچک نسوار بینیش را. اما سرانجام که آب ها ازآسیاب فرو افتاد وبحران فروکش کرد، به آشپز خانه رفت تا غذایی را که شیرین پخته بود گرم کند؛ اماغذا بنابر علتی که مامور سبحان نمی دانست چیست، فاسد شده بود.البته این گلاب بود که بو گرفتن غذا را حس کرده و استفراغ کرده بود. درست پس از آن بود که مامور سبحان نیز پی برده بود که غذا ترش کرده وباید آن را دور انداخت و درفکر پختن غذای دیگری شد.

 

 تخم را که درروغن انداخت وبالای سفره گذاشت ، احساس کرد که گرسنه نیست. اصلاً مدتی می شد که اشتها نداشت. اشتهایش از همان روزی  که استاد موسا او را دررستوران دعوت کرده بود، کورشده بود. آن روز حتانتوانسته بود لقمه یی هم در دهان بگذارد:

 

 


 استاد موسا به دفترش آمده بود، بی خبر وبدون این که قبلاً وعده گذاشته باشند. قرارشان چنین نبود. قرار چنان بود که اگر امر مهمی هم واقع می شد، باید استاد تلفون می کرد یا این که هنگام رخصتی مامورین درنزدیک رستوران خیبرمنتظرش می بود یا هنگامی که به کتابخانهء بانک ملی می رفت، درآن جا به او می پیوست. خودش گفته بود که کتابدار از جملهء برادران است. آری آن روزموسای بز مانند بز بی احتیاطی کرده بود ؛ اما خوشبختانه هنگامی آمده بود که همه به سالن نانخوری رفته بودند. تنها سخیداد سرکاتب که کمونیست شناخته شده یی بود دردفتر بود؛ اما خوشبختانه بسیار مصروف . سخیداد تند تند می نوشت وتوجهی نداشت که د راطرافش چه می گذرد. استاد اشاره کرده  و رفته بود. مامور سبحان نیز پس از لختی بیرون شده وباهم رفته بودند به رستورانی که درجنب سینمای آریانا موقعیت داشت. استاد گفته بود ، امروز مهمان من هستی، زیرا یک ماهه معاش بخششی گرفته ام به خاطر یک اثر علمی وتحقیقیی که مورد استقبال دانشمندان علوم دینی قرار گرفته است. ...خوب چه می خوری ؟ قابلی ، کباب یا کدام چیز دیگر؟ استاد موسا که مامور سبحان را ساکت یافته بود ،هم  برای خود قابلی وکباب فرمایش داده بود وهم برای دوستش . بعد استاد موسا از مامور سبحان پرسیده بود :

 

 - خوب، برادر! چه گپ هاست ؟ چه آوازه هاست ؟

- کدام گپی نیست. آخر ماه است ومن مصروف تهیهء بیلانس هستم. ... اما تو برای چه می خندی؟ کدام گپ خنده دار گفتم ؟

- چطور خنده نکنم. می گویند دنیا را که آب بگیرد مرغابی را تا بند پایش است. آخر برای خدا! ما کجاییم دراین بحر تفکر تو کجایی ؟ من ازتو دربارهء مسایل سیاسی می پرسم وتو از بیلانس گپ می زنی. خدا بگیرد این بیلانس وبیلانس بازی ترا. خوب ، بگو دربارهء کمونیست ها چه شنیده ای ؟ دربانک چه می گویند ؟

 

 - سخیداد می گوید که یک نفر از کلان های شان را کشته اند. دیروز سخیداد نیامده بود، رفته بود به شهدای صالحین در مراسم تدفین آن شخص. او می گفت که تمام مردم کابل درآن مراسم اشتراک کرده بودند...  اما حیف ، کاش آن شخص را نمی کشتند و سخیداد به وظیفه می آمد، دیروز بیلانس را خلاص می کردیم. ..

 

 - سبحان بچیم! فکر وذکر تو که  این بیلانس لعنتی شده است. آخر کمی چشم وگوشت را باز کن. ببین که چه حادثهء بزرگی رخ داده است. یکی از مشهورترین رهبران کمونیست ها را برادران ما کشته اند وهزاران هزار پرچمی وخلقی تابوت اورا مشایعت کرده واز همین چهارراهی گذشته اند؛ اما تو امروز از زبان سخیداد خبر شده ای که یک کمونیست کلان را کشته اند وهمین وبس وخلاص ! آخرتو که عضو سازمان هستی تا کی این قدر نسبت  به مسایل سیاسی بی تفاوت باقی می مانی ؟ حالا با یقین کامل گفته می توانم که تو حتا نام آن ملحد را نیزنمی دانی .. این طور نیست ؟

 

 - بلی ، سخیداد بسیار کارداشت ، نپرسیدم. نامش چه بود؟ اما نامش چه به درد من می خورد؟

- لا هول ولا قوت الا بالله ! ترا به خداوند پاک قسم می دهم که یک کمی جدی باش. از فکر بیلانس خارج شو...خوب حالا گوش کن: نام آن شخص میراکبر خیبر بود. او دست راست ببرک بود. سرکاتب شما راست می گوید، دیروز پرچمی ها وخلقی ها یک نمایش بزرگ قدرت شان را به داوود خان نشان دادند. برادرانی که درکابینه هستند گفته اند که سردار دیوانه ، بیخی دیوانه شده بود. آنان می گفتند که امروز یا فردا تمام رهبران کمونیست ها را زندانی کرده وپس از محاکمه اعدام می کند.

 

 - دراین صورت تو چرا اینقدر وارخطا هستی  و مثل بز کله گک می زنی . مگر گلم شان جمع نمی شود؟

 

 - نی سبحان بچیم ، گلم شان به این آسانی ها جمع نمی شود. این ها مانند غده های سرطان درهمه جا ریشه دوانیده اند. با گرفتاری واعدام چند رهبر وچند کادرحزبی هیچ صدمه یی به آن ها وارد نمی شود. برعکس خطرناک تر می شوند. برادرانی که درپشاور هستند می گویند که باید هوشیار باشیم و تمام حوادث را به دقت دنبال کنیم.

 

- هوشیارباشیم ؟ مگر ما دیوانه هستیم ؟

 

- بلی برادر سبحان آن ها راست می گویند، وضع بسیار حساس است ومن هم به همین خاطر امروزتوکلت علی الله گفته آمدم که هم ازاوضاعی که در کشور می گذرد ترا باخبر سازم وهم دستورات جدید را برایت بدهم.

 

 - تو کی هستی که برای من دستوربدهی؟

- من عضو رابط تو با سازمانی هستم که عضویتش را داوطلبانه قبول کرده ای. بنابراین من آن دستوراتی را که ازبالا می گیرم، برای تو انتقال می دهم.

- اینطور که هست ، بگو..

- برادرسبحان ، من برای چندی به پشاور می روم. برادران مرا خواسته اند. به عوض من یک برادر دیگر با تو تماس می گیرد. نامش طاووس است، او آدم قدبلند وسبزه رو است. خال سیاه کلانی در رخسار چپش دارد.او آدم بسیار جدی وبا انظباط است. برادرکاووس  ازجملهء بهترین وورزیده ترین کادرهای سازمان است. وی بسیار مبارزه کرده وضربه های زیادی به کمونیست ها ودولت کافر وبی دین داوود زده است. هوشت باشد که ازنزدت خفه نشود. شاید دوهفته بعد دریک روز رخصتی که تو در خانه باشی به نزدت بیاید. هروقت که آمد برایت می گوید: " ترقی اسلام ! "  و تو باید در جواب بگویی : " در تمام جهان ! " ، این جواب را که دادی وی بالایت اعتماد کرده وداخل حویلی می شود...

 

 - اگر این جواب یادم برود چه می گوید؟

- اگر یادت رفت ، راهش را گرفته و می رود پشت کار وبارش... واز نزد تو به سازمان شکایت می کند...

- باز سازمان به من چه می گوید؟

- سازمان ترا جزا می دهد وعضویتت را به تعلیق درمی آورد. بنابراین کوشش کن که آن جواب یادت نرود. این را هم بدان که من از شور وشوق وجوش وخروشی که برای مبارزه درراه اسلام و دشمنی با کمونیست ها از خود نشان می دهی برای برادر کاووس زیاد حرف زده ام. بنابراین او ترا کاملاً می شناسد و آرزو دارد تا با تو کار کند...

 

- با من ؟ چه کاری؟

 - والله نمی دانم. شاید ترا درسازمان چریک های شهری که به زودی تشکیل می شود، شامل کند..

 - سازمان چریکی شهری چیست ؟

 - این یک سازمانی است که با کمونیست ها وملحدین مبارزه می کند. وظیفه این سازمان این است که آدم های بی دینی مانند همین میر اکبر خیبر را به سزایش برساند. آیا این همان چیزی نیست که تو همیشه درآرزویش بودی وهمیشه می گفتی که سازمان باید همان طوری عمل کند که برادران مسلمان در مصر عمل کردند ونزدیک بود که مؤفق به کشتن جمال عبدالناصر هم بشوند. اما برادر سبحان، صبر کن که کاووس خودش با تو صحبت کند وبه سؤال هایت جواب بدهد. راستی یادم نرود که درآن روزی که برادر کاووس به نزدت می آید ، باید هیچکسی درخانه ات نباشد. حتا آن دختری که برایت کار می کند..

 

- شیرین را می گویی ؟ او روزهای جمعه رخصت است....

 

  پیشخدمت که با پتنوس بزرگی نزدیک شده بود ومصروف چیدن وگذاشتن غذا بالای میز آن ها گردیده بود، آندو نیز صحبت شان را قطع کرده بودند؛ ولی با وصف آن که بوی کباب سخت اشتها برانگیز بود. مامور سبحان مانند همین حالا میلی به خوردن نداشت و د رعوض این استاد موسا بود که هم با دست چپش سیخ کباب را به دهن ودندان نزدیک می کرد وهم با دست راستش از بشقاب قابلی لقمه یی بر می داشت و هم درهمان لحظه به صورت خوبروی نیمچه جوانی که در میزمقابل شان نشسته بود، می نگریست وچشمک می زد.

 

مامور سبحان که اکنون به دیدار آن روز وگفتگو هایش با استاد موسا می اندیشید ولحظاتی را به یاد می آورد که دوستش چگونه به صورت زیبای آن نیمچه جوان خیره شده بود وبا ابروان وچشمان خود با او سخن می گفت، از شدت خشم وشرم به خود می پیچید ، دیگر میلش به خوردن غذا از بین رفته بود. حالا هم که به یاد آن لحظات اندوهبار افتاده بود، اشتهایش را از دست داده وبه همین خاطر گلاب موقع یافته بود تا چهار دانه تخم بریان را با ولع واشتیاق وبا شتاب ببلعد وحتا بشقاب غذا را نیز بلیسد. مامور سبحان درآن لحظه به این اندیشه فرو رفته بود که مرشد اخوان المسلمین سید ابوالعلای مودودی اگر این انحطاط اخلاقی موسای بز را می دید چه می گفت؟ آیا از این که چنین اشخاصی پیرو افکار ونظریات او هستند، نمی شرمید؟ آری او که دربارهء انحطاط اخلاقی وانسانی صحبت می کند ومسلمانان را از ماده پرستی ، فساد ، فحشاء ، باده گساری، قمار ولواط زینهار می دهد، اگر آن روزدرآن رستوران می بود ومی دید که این موسای بز که یک اثرعلمی هم نوشته ودرجلسهء مهمی هم در پشاور دعوت شده است وکم مانده بود تا آن جوان را با چشمانش بخورد، چه می گفت ؟  آری موسا  این شخصیتی شخیص سازمان را مامور سبحان خوب می شناخت ومی دانست که از نظربازی با جوانان خوبصورت ودختران زیبا لذت می برد ؛ ولی دیگران را انتقاد کرده وبه فساد اخلاقی متهم می کند. مامور سبحان بیشتر از این درآن باره نیندیشد، زیراحالا که در زیر سایهء چنار حویلی اش نشسته بود وپیالهء چای سبزش را سر می کشید از خودش می پرسید که به چه حقی آن روز که چهار روپیه را به شیرین می داد ، دست خود را به دست سفید ولطیف شیرین فشرده بود؟

 

***

 

  مدت ها بعد ازآن روز در یک روز جمعه ، هنوز ساعت یازده نشده بود که دروازهء حویلی را به صدا درآورده بودند. در آن لحظه مامور سبحان مصروف پختن غذا بود. روغن را سرخ کرده وپیاز را درروغن انداخته بود. پیاز رابا کفگیر به هم می زد تا به رنگ گلابی درآید وسپس گوست را دردیگ انداخته وسرخ کند. شیرین گفته بود که آن را آنقدر شوربدهد وپشت وروی نماید تا رنگش تغییر کند...پس از آن دردیگ آب بریزد. شیرین همچنان برایش گفته بود که کچالو را پسانتر دردیگ بیندازد تا نشارد.

 

 آری، مامورسبحان مصروف به هم زدن پیاز بود که دروازه را کوبیدند. اما همیشه هنگامی که دروازه را  دق الباب می کردند ، مامور سبحان دستپاچه می شد .. یک باراز فرط دستپاچه گی دستش راشکسته بود، همان شبی که صوفی غلام رسول آمده بود وخبر داده بود که شیرین را فردا جهت خدمتگزاری به منزلش می فرستد. بار دیگر نیز که صوفی نجم الدین آمده بود تا دربارهء روگل نظرش رابداند، نزدیک بود اززینه های بام بیفتد وگردنش بشکند... این بارهم که پیاز را به هم می زد تا گلابی شود و بعد گوشت را به دیگ بیندازد، کوبندهء دروازه مجال نمی داد ونمی گذاشت تامامور سبحان تصمیم بگیرد که دیگ را از روی آتش بردارد یا نه ؟

 

 سرانجام کفگیر را به گلاب داد وگفت شور بده .. اما نگفت چگونه وچطور شور بدهد .. گلاب کفگیر را گرفت وشروع کرد به شور دادن پیاز ها. .. مامور سبحان هنوز به آخر دهلیز نرسیده بود که دیگ چپه شد. آنچه درته دیگ بود بالای آتش افتاد وبوی روغن وپیاز سوخته برخاست. آشپزخانه را دود غلیظ وتلخی فرا گرفت ومامور سبحان را به عطسه زدن واداشت. مامورسبحان برگشت ولگد محکمی به گردهء گلاب زد و   لاحول ولا گفته به طرف حویلی روان شد. گلاب چیغ زد وشیون کنان به طرف پسخانه دوید ودرآنجا پنهان شد.

 

  مامور سبحان که کوچه را باز کرد، همان شخصی را یافت که استاد موسا نشانی هایش راداده بود. آن مرد اول به سرتا پای مامور سبحان نگاه کرد وپس از مکثی گفت : " ترقی اسلام " ؛ ولی مامور سبحان هرقدر به ذهنش فشار آورد نتوانست رمزی را به یاد آورد که استاد موسا برایش تذکر داده بود.

 

 البته که مامورسبحان درسنگ شدن ذهنش تقصیری نداشت :  از روزی که استادموسا آن رمز را به او گفته بود، حوادث بسیاری رخ داده بود. در این مدت کمونیست ها قیام مسلح شان را به پیروزی رسانیده بودند. آنان هرروزیک فرمانی صادر می کردند وموجبات نابودی سنت ها وباور های مردم مسلمان را فراهم می ساختند. از سوی دیگر درهمین روز ها شیرین را مادرش رُست ساخته بود وروگل را صوفی نجم الدین سماوارچی در سرراهش قرار داده بود. حالا هم دیگ چپه شده و هرچه رشته بود با آمدن این مهمان ناخوانده پنبه شده بود. اما با وصف تمام این حرف ها ، بار دیگر مامور سبحان به ذهنش فشار آورده بود تا رمز را به خاطر آورد؛ ولی گویی ذهن او از سنگ ساخته شده بود وهیچ منفذی نداشت. آن مرد خیره خیره به طرف مامور سبحان نگریسته بود. نگاهش جدی تر وگستاخ تر شده بود ، چندان که مامور سبحان را واهمه فراگرفته بود. او تصور   کرده بود که اگر پاسخی به آن مردی که خال سیاه درشتی به گونه اش داشت ندهد، حتماً دست آن مرد بالا خواهد رفت وقفاق محکمی بر صورتش خواهد نواخت. چنان سیلیی که پردهء گوشش را پاره خواهد کرد ومرغان هوا وکبوترهایش به حال وی گریه خواهند کرد. به همین سبب جرأتی به خود داده ، گفت :

 

 


- شما برادر کاووس هستید؟ اگر هستید بفرمایید داخل حویلی شوید برادر کیکاووس ! اگر نیستید بروید که دست من بند است...

 

 آن مرد با شنیدن این سخنان در بهت وناباوری فرو رفته وپس از لحظه یی با خشم فروخورده یی به وی گفته بود.

 

- نی، من نه کاووس هستم ونه کیکاووس...

  مامور سبحان که سخنان آن مرد را شنیده بود، درحالی که می خواست دروازه را بسته کند، گفته بود:

 

  - درصورتی که شما نه کاووس هستید ونه کیکاووس، پس چرا دروازهء مردم را در این روز جمعه که از انس گرفته تا جن آزاد هستند با این شدت می زنید؟ به چه حقی ؟ مگر من قرضدار شما هستم ؟

 

 - برادر سبحان ، قهر نشوید من طاووس هستم . همان کسی که انتظارش را داشتید. اجازه بدهید که داخل شوم...

 

 مهمان که داخل اتاق شد، بدون کدام تعارفی رفت وبالای دوشکی که درصدراتاق قرارداشت نشست . بالشی را درپشت سرش وبالش دیگر را در زیربازویش قرارداد وبرآن تکیه کرد. سپس تسبیح صدفی ظریفی را از جیبش بیرون کرده عرقچین سفیدش را از سر برداشت ودرپهلویش نهاد. بعد با دستمال سفیدی عرق های سر وصورتش را پاک کرد وبه مامور سبحان که مانند مجسمه یی دراتاق ایستاده بود، گفت : یک گیلاس آب سرد برایم بیاورید. بسیارگرمی است...

 

 مامور سبحان با اندکی تردید به راه افتاد. اورا این واهمه پیچانیده بود که ممکن درکوزه آب نباشد یا ممکن است که گلاب ازسر لج آب کوزه را خالی کرده باشد یا اصلاً یاد شیرین رفته باشد که کوزه را پر ازآب کند، درآن صورت چه خاکی برسرش بریزد وبه این غول بی شاخ وبی دُم چی بگوید. درآن لحظه که به سوی کوزه می رفت دل دردلش نبود؛ اما خوشبختانه کوزه پر بود وآبش هم سرد وزلال. گیلاس را که پرازآب کرد وبه مادر وپدر شیرین درود فرستاد، برگشت به اتاق . طاووس اینک پاهایش را درروی قالین دراز کرده بود

وچنان بی خیال وبی تکلف لمیده بود که گویی وی صاحب خانه باشد ومامور سبحان نوکرش ..! البته که مامور سبحان خواسته بود که گیلاس آب را به صورت این آدم خود خواهی که نه کاووس بود ونه کیکاووس بپاشد وبا یک لگد محکم اورا از خانه بدر کرده برایش بگوید که گور پدر تو وسازمانت؛ ولی درست درهمین لحظه آن شخصی که نه کاووس بود ونه کیکاووس پاهایش راجمع کرده ، دستش را دراز کرد، گیلاس آب را گرفته با یک نفس سرکشید وگفت :

 

  - برادرسبحان ! چرا نمی نشینید، بنشینید....اما، عجب آب سردی دارد این چاه منزل شما!

 

  همین سخنان بود که آب سردی به آتش درون مامور سبحان انداخته وبدون آن که از بی نزاکتی چند لحظه پیش مردی که نه کاووس بود ونه کیکاووس ، خمی برابرو بیاورد، در برابرش نشسته وبه سخنان او گوش سپرده بود :

 

 - بسم الله الرحمن الرحیم ! برادرسبحان عفو می خواهم از این که امروز این طورواقع شد ومن بدون خبر قبلی به نزد تان آمدم. البته من باید در همان روز هایی می آمدم ک استاد موسا در کابل تشریف داشت و شما را خبر می کرد. امااین اتفاقات وحادثات اخیر باعث شدند که من نتوانستم درآن زمان به نزد تان بیایم. البته من می بینم که شما از من اندکی رنجیده اید ؛ اما من نیز حق داشتم جواب شفررا شنیده داخل منزل شما شوم. زیرا که اصول اصول است ودستور دستور. شفر ورمز به خاطر آن دریک سازمان تعیین می شود تا جلو نفوذ دشمن درسازمان گرفته شود.بنابراین ما حق نداریم تا بی احتیاطی کنیم حتا اگر همدیگر خود را نیز بشناسیم. فهمیدید برادر سبحان ؟

 

 - بلی ، برادر کاووس !

- برادر سبحان، برای تان گفتم که نام من طاووس است نه کاووس. اگر چه من عادت ندارم که یک سخن را دوبار تکرار کنم ؛ اما برای شما استثنا قایل می شوم. ولی شاید هم بهتر باشد که برای حفظ ماتقدم مرا کاووس بنامید. حالا می پردازیم به اصل مطلب : استاد موسا دربارهء شما برایم بسیار قصه کرده وگفته است که پس از آن شبی درلیلیهء دانشگاه کابل صحبت های شهید حبیب الرحمن را شنیدید ، همان شب عضو سازمان شدید. همچنان اوازخونسردی عجیب تان دربرابر حوادث واز حوصله وبردباری وجرأت شما نیز برایم گزارش داده است. او گفت که چگونه سه شب وسه روز درحالی که پولیس رژیم اورا مورد پیگرد قرارداده بود، شما وی را مخفی ساختید . من همچنان می دانم اززمانی که عضو سازمان شده اید چه خدمات بزرگی را برای پیروزی اهداف ما انجام داده اید. من خبردارم که حتا نیمی ازمعاش تان راهم به خاطر پیروزی آرمان مقدس تان به مصرف می رسانید که خداوند شما را خیر وبرکت بدهد و اجر آن رادردنیا وآخرت نصیب تان گرداند. اما من آمده ام برای تان بگویم که بعد ازاین باهم کار خواهیم کرد. آیا شما موافقید ؟آیا استاد دراین مورد چیزی به شما گفته بود؟ 

 

  - موسای بز؟ او همین قدر برایم گفت که هروقت شخصی به نام کاووس آمد و گفت " ترقی اسلام " تو در جوابش بگو " در تمام جهان " ، او گفت همین که این سخنان را بگویی ، برادر کیکاووس تر ا می شناسد وباقی کارها را خودش انجام می دهد ..

 

 - بلی برادر، استاد درست گفته بودند. اما شما چرا اورا چنین می نامید؟ باشد، من به مسایل ذات البینی شما کاری ندارم. خواهش من از شما این است که بعد ازاین درچنین مواقعی جدی باشید و هیچگاه دستوری را که برای تان داده اند، فراموش نکنید. ..اوه ،  کجا می روید برادر سبحان ؟

 

 - برق آمد، می روم که برای تان چای دم کنم...

 - نه،نه بنشینید. ضرورنیست . بسیارگرمی است. چای باشد برای یک وقت دیگر. حالا کمی گپ می زنیم ومن می روم. وقتم کم است..

- وقت تان کم است؟ اگر وقت نداشتید نمی آمدید، باز دراین روز جمعه که هم انس رخصت است وهم جن !

 

 طاووس لبخندی زد ، تسبیحش را گرفت ودرحالی که دانه های ظریف آن را با تأنی می گرداند ، گفت :

 

 - برادر سبحان من به خاطری دراین روزی که هم انس رخصت اند وهم جن به نزدت آمده ام تا برایت بگویم که نهضت ما الحمد لله مبارزهء پرافتخاری را برضد کمونیست ها ورژیم کافر محمد داوود پیش برده وبه پیش خواهد برد. سازمان پر افتخار ما خوشبختانه مؤفق شده است تا درتمام کشور ریشه بدواند وشاخ وپنجه بکشد. ما شیوه های مبارزه را آموخته وآزموده ایم. اما ما باید در شهر کابل سازمان چریکی ایجاد کنیم. هدف ازایجاد آن این است که ضربه های خرد وبزرگ به رژیم کمونیستی وارد کنیم. البته که این کار آسان نیست واز جان گذشته گی می خواهد. کسی که به این کار اقدام می کند باید ازهمان لحظه دست ازجانش بشوید. بنابراین آیا شما حاضرهستید که درراه خدا واعتلای کلمة الله شهید شوید ؟

 

  - برادرکاووس ، من برای اسلام هر کاری را که بگویید انجام می دهم؛ اما مقصود تان را ازاین ضربه های خرد وبزرگ نفهمیدم. ما ضربه های خرد را چه کنیم ؟چرا ضربه های بزرگ نزنیم ؟.... اوه باز برق رفت..

 

 - برق؟ پروا ندارد که رفت، باز می آید. مقصودم از ضربه های خرد وبزرگ این بود که باید سازمان چریکی ما کمونیست ها وکسانی را که با آنان همکاری می کنند ، تعقیب وشناسایی کرده درلحظهء مناسب ازبین ببرد. ضربه های بزرگ را هم باید در وقت وزمانش وارد کنیم. سازمان ما باید همان فعالیت هایی را انجام دهد که در مصر برادران مسلمان ما برضد انگلیس ها وغربی ها به راه انداختند. یعنی کشتن کمونیست ها ، مشاورهای روس ، کارمندان سفارت های کشورهای سوسیالیستی ، همکاران رژیم ، کارمندان رژیم ، ملا های جیره خوار، معلم ها ، داکترها ، نرس ها ، دختران مکتب ها و کارگرهای فروخته شده. همچنان بم گذاری درسینما ها ، رستوران ها ، ساختمان های دولتی حتا سرویس ها و جا هایی که رفت وآمد ملحدین وکمونیست هاست . سازمان چریکی شهری ما باید از طریق همین ضربه ها چنان وضعی را به وجود آورد که مردم از کمونیزم وکمونیست ها متنفر شوند ودرنهایت کاری کنیم که دوستان پاکستانی ما دستور داده اند: کابل باید بسوزد ....

 

 - اوهو ! چطورباید بسوزد؟ نه، کابل که بسوزد کـُل ما می سوزیم... پاکستانی ها گُه خورده اند که چنین گفته اند. دیگراین که شما گفتید که باید کـُُل مردم را بکشیم ، درحالی که من حتا یک گنجشک را هم نکشته ام .. باز اگر بکشم توسط چی بکشم ؟ اما راستی یک تفنگ شکاری از پدرم مانده است که درکندوخانه آویزان است...

 

 طاووس با شنیدن این سخنان او لبخند زد، سپس به قهقهه خندید. چندان بلند وبی پروا که گلاب را نیز درپسخانه به خنده انداخت؛ اما همین که آرام گرفت با خود گفت ، این آدم لوده را ببین و این کاربزرگی را که ما درپیش داریم. اوه ، مگر آدم قحط بود وامیرصاحب هیچ کس دیگری را نیافت به جز از همین غولد نگ ؟ کاش خودش اورا ملاقات می کرد ومی دید که به جز از دُم چه چیزی کم دارد ازغول بیابان ؟ مگر با این هوش پرکی وابلهی می توان آدم کشت ؟ لوده حتا جواب یک شفر ساده را هم درحافظه سپرده نمی تواند. ... دو سه بار برایش گفتم که نام من نه کاووس است ونه کیکاووس؛ ولی به گوش این خرفرو نرفت. آرمان به دلم ماند که یک مراتبه مرا طاووس بگوید ؛ ولی نگفت. کاووس را محکم گرفته وگفته می رود کاووس وکاووس وکیکاووس ومرا ناخواسته به یاد رباعی شاعرماده گرایی می اندازد که به فلسفهء پوچی وبیهوده گی جهان معتقد بود:  مرغی دیدم نشسته بربارهء طوس /  درپیش نهاده کلهء کیکاووس / با کله همی گفت که افسوس افسوس/ کو بانک جرسها وکجا نالهء کوس .. آری ، بهتر است به امیرصاحب گزارش بدهم که از خیراین ابله بگذرد؛ ولی او چرا به صورت مشخص دربارهء آین گــــُه دیوانه تاکید می کرد؟

 

 بگذار فکر کنم. آه مثل این که حکمتی در کار است. امیرصاحب  که بدون جهت خود راحکمتیارنمی خواند. بلی ، اودرست اندیشیده است. آری بیخی به جا ودرست : برای چنین کارهایی آدم هایی ضرورت   است که هرچه به وی دیکته کنی ، آن را کورکورانه واز سراعتقاد به خدا ومحمد وقرآن انجام دهند. آدم هایی که هرگاه بگویی خود را درآتش بینداز، بیندازند ویا اگربگویی سگ شو ، سگ شوند. مانند برادر ... که به امر امیر صاحب سگ شده است و مخالفین امیر را با دندان چک می زند..  آخر، به آدم های هشیار که یک وظیفه بدهی ، ده ها سؤال می کنند وآنقدر چرا، چرا می گویند که دیوانه می شوی . هوشیار را که بگویی خود را از بام بینداز، می اندازد؟ یا اگر بگویی بم را درسینما بگذار، می گذارد؟ بلی ، بلی فهمیدم .. بیشک امیر صاحب! پشت دست برایت بچهء افضل !.. اما این مامور سبحان هم چه آدم خوبی است : صاف وساده وبی غل وغش. ازوقتی که آمده ام تا حال در همین یک فکر است که برایم چای دَم کند... بیچاره ، چشمش به طرف چت است ومی گوید، برق آمد، برق رفت ..

 

  پس از این مکاشفه که لحظات چندی را دربر گرفت، طاووس سر برداشت ودید که چهرهء میزبان سرخ شده است.به همین سبب از خود پرسید ،  آیا او ازاین سبب شرمیده است که ازتفنگ شکاری پدر کلانش دراین آشفته بازاراسلحهء مدرن معاصر حرف زده است یا به این خاطر که دوستان پاکستانی ما را دشنام داده است ؟ خوب، به خاطر هرچه که باشد باید او را ازاین شرمنده گی نجات بخشم واعتماد به نفس رادروجود او زنده کنم :

 

 برادرسبحان عزیز، شما گفتید که تا حال یک گنجشک را هم نکشته اید. بلی ما این مسأله را می دانستیم. اما برادران دیگر شما نیز هیچ وقت آدم نکشته بودند ونمی دانستند که یک تفنگچه چگونه فیر می شود، یا چگونه بم دستی پرتاب می شود؛ اما حالا هرکدام شان دراین کارها به حد کمال رسیده اند. بنابراین شما هیچ تشویشی نداشته باشید، یک دوره کوتاه تعلیمات نظامی را که به خیر دیدید ، تمام این کارها را یاد می گیرید. این کارها که از تیار کردن بیلانس بانک مشکل ترنیست ..

 

- تعلیمات نظامی ؟ آیا شما خبردارید که من شب کوری دارم ؟ ..

- مهم نیست. برای شما از طرف شب وظیفه نمی دهیم. باید برایتان بگویم که قرار بود شما را به پشاور روان کنیم ولی چون شما ماموردولت هستید واین وظیفهء تان نیز برای سازمان مهم است ،تصمیم گرفته شد تا شما با بعضی برادران دیگر درهمین جا تعلیم ببینید. فقط دوهفته ، ان شاء الله کفایت می کند.

 

- درکجا ؟ در همین خانه ؟

 

- نی ، در چهاردهی .. بلی هرروز یک موتر تکسی ساعت شش صبح پشت تان می آید. درسرک عمومی درست درمقابل خانهء مدیرعبدالله، مدیرعمومی شرکت برق ایستاده می شود، یعنی مقابل مینار"علم وجهل "، نمبر تکسی " کابل ، ت ، 3816 " است. رانندهء تکسی یک آدم چاق است وبروت های دبل دارد. او همیشه کلاه قره قلی سور به سر می گذارد. همین که این نشانی ها را دیدید وراننده را شناختید ، به موتر بالا شوید. در سیت عقب بنشینید وبگویید : " چهارباغ "  ودیگر هیچ ! راننده به خاطر اطمینان شما می گوید:     " سی روپیه " و به راه می افتد. ساعت هفت ونیم صبح نیز در همان نقطه یی که شما را پایین نموده بود، منتظر تان بوده وشما را می برد به بانک. ساعت چهار عصرهم از پیش روی رستوران خیبر شما را می گیرد وبه چهاردهی می رساند ... اگرچه موتر از خود ماست ؛ ولی کوشش کنید که در طول راه با راننده گپ نزنید. پول کرایه هم ندهید. .. حالا بگویید که وقتی به تکسی نشستید به دریور چه می گویید ؟

 

 


- می گویم چهارباغ ودیگر هیچ !

- نی، تنها چهارباغ بگویید وبس. دیگر هیچ را من همین طوری گفتم . حالا اگر چهارباغ یاد تان می رود، نوشته کنید.

 

مامورسبحان برخاست. بکس دستیش راپیداکرد. کاغذ وقلمی گرفت ونوشت " چهارباغ وبس ! " تکسی نمبر 3816 کابل و همین که بکس دستیش را به گوشه یی نهاد، طاووس گفت :

 

 - بسیار خوب شد.  ان شاء الله درظرف دوهفته بسیار چیز ها را فرا می گیرید؛ ولی یاد تان باشد که فیر کردن با تفنگچه وتفنگ کار مهمی نیست.زیراهرکسی فیر کرده می تواند. مهم آن است که آدم ناگهانی وسریع سلاحش را بیرون بکشد ، دستش نلرزد ، دقیق نشان بگیرد وتیرش باید صد فیصد به هدف بخورد. اگر همین سرعت ودقت را نداشته باشد راه عقب نشینیش مسدود می شود. به دام می افتد واگر گرفتار شد، ده ها برادر وهمرزم خود را نیز به درد سر گرفتار می کند..اماشماتشویش نکنید. ان شاء الله درآینده تمام این کارها را یاد می گیرید.. حالا اگر یک گیلاس آب بدهید خوب می شود..

 

 طاووس که گیلاس دوم آب را سر کشید ، دستش را به جیب بغل واسکتش فرو برده ، یک بندل پول بیرون کرد. دربسته اسکناس های مستعمل گذاشته بودند. برخی از نوت ها پس از پاره شدن سرش شده بودند. درگوشه وکنار برخی از آن نوت ها امضا کرده بودند. برخی از نوت ها مُهرداشتند ویادرحاشیه شان جمع وتفریق نموده بودند. طاووس ازآن بسته، مبلغ ده هزار افغانی را شمرد ودرمقابل مامور سبحان گذاشته گفت :

 

  - ده هزار افغانی است. این پول از طرف سازمان به شما داده می شود. این پول برای گرفتن تکسی ، درصورت ضرورت،  دادن رشوه به پولیس وترافیک وکارمندان حزبی وبرای مصارف غذا وچای هنگامی که بابرادران ملاقات می کنید ، برای خریدن لباس وتغییر قیافه وکار های ضروری برای شما داده می شود. بعد ازاین هر ماه نیز مبلغ معینی برای مصارف تان پرداخته خواهد شد. راستی یادم رفت که در چهار باغ صورت استفاده از "واکی تاکی " رانیز برای تان خواهند آموخت تا برای کار های بعدی کاملاً آماده شوید..

 

 - تاکی واکی چیست ؟

 

- واکی تاکی گفتم نه تاکی واکی .  واکی تاکی یک آلهء کوچک مخابره است که برای صحبت کردن درمسافات کوتاه از آن استفاده می شود. دیگرسؤال دارید؟

 -سؤال ندارم ؛ ولی همین قدر برایتان می گویم که این پیسهء تان را پس بگیرید، من فی سبیل الله برای اسلام خواهم جنگید وخودرا قربان خواهم کرد...

- پیسه را پس بگیرم ؟ نه این امکان ندارد . اما شما چرا می خواهید پیسه را پس بدهید.

- اگر پیسه را بگیرم مثل این است که خودم را به شما فروخته باشم. این درست نیست برادرکاووس..

 

- ماشاء الله برادر سبحان! من به وجود تان افتخار می کنم. اما این پول رشوه نیست. بخششی هم نیست. این پول را من نمی دهم. پول را برادران مسلمان ما وشما ازداخل کشورو سراسر جهان کمک می کنند. پول به کسانی داده می شود که درسازمان فعال هستند. استاد موسا هم می گیرد، من هم می گیرم. همه کسانی که وظایف سازمانی دارند می گیرند. بدون پول پیشرفت درکار ناممکن است. بردارید ودستور را اجرا کنید.

 

مامور سبحان که با اکراه نمایان پول را گرفت ودر  زیر دوشک نهاد، طاووس گفت :

 

 - شنیده ام که درکوچهء شما درنزدیکی دامنه های کوه شخصی زنده گی می کند که افضل نام دارد. او درفابریکهء جنگلک کارمی کند ودرآنجا باشی است. گفته می شود که او درزمان داوود خان در خانه اش جلسات پرچمی ها را دایر می کرد وحالا آدم مهمی شده است. ازگزارش های به دست آمده بر می آید که حالا هم رفت وآمد پرچمی ها درمنزلش زیاد است. آیا شمااورا می شناسید ، برادر سبحان ؟

 

 - بلی ، من اورا چند بار دیده ام. یک روز در دکان خلیفه غلام رسول از نزدیک با وی آشنا شدم. او آدم خوبی به نظر می رسید؛ زیرا گپ های خوبی می زد...

 

- چی می گفت ؟

- سه چهار ماه پیش بود،دربارهء نرخ ونوا گپ می زد. می گفت معاش ما بسیار کم است.بیخی ازدل من گپ می زد. از خلیفه پرسان می کرد که با آن درآمد کم اش چطور زنده گی می کند؟ به خیالم دلش برای آدم های غریب بسیار می سوخت..

*

 - خلیفه چه می گفت ؟

- والله یادم رفته است. اما یادم است که سر خود را شور می داد وگپ هایش راتصدیق می کرد. باشی که رفت خلیفه گفت ، باشی افضل آدم بسیار مهربانی است. گفت بسیار درد دیده است. شوهر خواهرش را در پنجشیر کشته اند . می گفت خواهر زاده اش قاتل را دیده ونشانی هایش را به خاطر سپرده است. ...

 

  طاووس باشنیدن این سخنان تکان خورده  ودراندیشه فرو رفته بود. او روزهایی را به یاد آورده بود که  سازمان جوانان مسلمان متحدانه عمل می کرد. به یادش آمده بود که چگونه قیام کرده بودند وچگونه به وی دستور داده بودند تا پس ازآن فتح بزرگ چند تن را به خاطر آن که شناخته نشوند، به رگبار ببندد. یادش آمد که آنان خود هارا بی گناه می پنداشتند ومی گفتند ما زن واولاد داریم و هرگز به کسی نخواهیم گفت که شما را شناخته ایم. می گفتند رحم کنید، رحم کنید ، ولی قوماندان نمی شنید ومی گفت باید کشته شوند تا قیام به پیروزی برسد.  طاووس که این صحنه ها را به خاطرآورد، آهی کشید وبا خود گفت ، پس این باشی افضل برادر زن همان مامورک جلمرغ احصائیه است؟ یادش آمد که هنگامی که فیر کرده بود، چگونه خون از صورت ، از سینه ، از شکم واز بازوان آن مرد فواره زده بود. چگونه از سوراخ های کرتی کهنه اش نیش زده بود وروی پتلونش ریخته بود وبعد روی بوت های خاکپرش چکیده بود. مرد با همان فیر اول به پشت افتاده بود . .. آخ هم نگفته بود. طاووس با یاد آوری صحنه ء کشتن آن مامور دولت ، با خود گفت ، خوب دیگر، من چه گناهی دارم ؟ برای من گفتند بکش. من هم کشتم. دستور، دستور است. نکشی ، کشته می شوی!

 

 چاشت نزدیک شده بود. گلاب اکنون از بس گریسته وخندیده بود، دیگر نه اشکی در آستین داشت ونه حالی واحوالی برای خندیدن به خاطر مردی که لحظاتی پیش به قهقهه خندیده بود وحالا نمی خندید. از پدرش نیز صدایی بر نمی خاست. گلاب نمی دانست که آن ها چه می کنند؟ آیارفته اند یاهنوزهم هستند؟ دلش ازشدت گرسنه گی بی حال شده بود. مدتی بود که تنبانش را هم تر کرده بود. از همان وقتی که دیگ چپه شده بود وپدرش لگد محکمی به گرده اش زده بود. کا ش همان وقت می دوید به سوی بام. اگرتا کنون دربام می بود، چه کارهایی که انجام نمی داد. دربام همه چیز بود. کفتر های پدرش ، مورچه ها وپشک همسایه . از بام می توانست به کوچه نگاه کند وبچه های کوچه را با سنگ بزند. گلاب خویشتن را ملامت می کرد که به عوض این که به طرف بام بدود، رفته بود به سوی پسخانه. اما این دیگ لعنتی چرا چپه شده بود، آخر تمام عمر آرزو می کرد تا روزی دیگی را شور بدهد؛ ولی شیرین نمی گذاشت ومی زدش با کفگیر یا با آتشگیر. ...آه من تاکی دراین تاریکی بنشینم. اگر همین طوری بروم وسرم را پایین بیندازم چه خواهد شد؟ هیچ.. حتماً پدرم را خواب برده؛ اما پدرم که خواب هم نباشد، مرا نمی بیند...

 

 گلاب که ترسان ولرزان از پسخانه بیرون شد وطول اتاق را با چند قدم پیمود،طاووس نیز به خود آمد وگفت :

- برادرسبحان! من باید بروم. درباره باشی افضل باید برایت بگویم که او کمونیست است وکسی که کمونیست باشد، بی دین وبی خداهم است. آدم های کمونیست وبی دین مردم خوبی نیستند ، آنان دشمن هستند و باید از بین بروند. بنابراین شما هم باید درحصه آن ها محتاط باشید ورحم ومروت را فراموش کنید. پس ازامروز خانه اش را تحت مراقبت شدید قراردهید. تا وقت رفتن وآمدنش به منزل معلوم شود وهم معلوم کنید که با موترش ازکدام خط السیربه فابریکه می رود تا درملاقات آینده درموردش تصمیم بگیریم. اما فردا صبح تکسی در همان جا که گفتم منتظر شما خواهد بود.

 

 مامور سبحان که با طاووس خدا حافظی کرد ودروازهء کوچه را بسته کرد، آهی عمیقی از رضائیت کشید. او خوشحال بود که سرانجام این مردی که خود را طاووس می خواند، گورش را گم کرد واز شرش خلاص شد. درزینهء خانه که بالا می شد، ناگهان به یاد بیتی از حافظ افتاد : " ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند "، یادش رفته بود که این مصراع اول بیت است یا مصراع آخرش. بسیار سال ها گذشته بود ازآن زمانی که آن مرد نیکوکار که پدرش هم بود وهم نبود ، هرازگاهی ازوی می خواست تا دیوان حافظ را بگشاید وبخواند. حالا هم همین قدر که یادش مانده بود، بسیار بود. اما چرا این مصراع به یادش آمد؟ هرچه فکر کرد علتش را ندانست. به خانه که داخل شد ، برق هم آمد. خوشحال شد . تشنه شده بود وگلویش برای نوشیدن یک پیاله چای خارش می کرد.

 

 چایجوش را که بالای منقل برقی گذاشت وبه اتاق داخل شد، بندل پول را اززیر دوشک بیرون کرد. از نوت ها بوی کهنه گی برمی خاست. به فکرش رسید که این نوت ها روزی چه قدر نوبوده اند، آن قدر که هنگام شمارش، شرق شرق شان برمی خاست. آما حالا ببین که چه قدر کهنه وفرسوده شده اند واگرفکرت رانگیری، می شارند. نوت ها را که حساب می کرد به این فکر هم افتاد که خدا می داند چقدر دست به دست شده اند. روزی که عضو کمیسیون سوختاندن نوت های کهنه دربانک مرکزی بود، یادش آمد. بوجی بوجی از همین نوت ها را می آوردند ومی سوختاندند. یادش آمد که خزانه داربانک با چه حسرتی به آن نوت ها نگاه می کرد و آدم تصور می کرد که سوختن فرزندانش را می نگرد. درآن روزیکی از اعضای کمیسیون به او گفته بود ، خزانه دارصاحب ! به خاطر این فاحشه ها چرا اینقدر متأثر هستید. ان شاءالله دوبرابرآن را چاپ می کنیم. آری عجب گپ حکیمانه یی زده بود.آخرمگراین پول مانند زن روسپیی نیست که ازدستی به دستی می گردد. مانند همین روگل؟

 

 تا پول ها را حساب کرد ودرطاقچهء پسخانه گذاشت، آب نیزجوش آمد. چای را که دَم  می کرد، ذهنش بار دیگر به پاره سنگ تبدیل شده بود. فکرش کار نمی کرد. فکرش درکجا بود؟ هرجایی که بود، بود؛ ولی آنقدر چای خشک درچایجوش انداخته بود که دیگر چای گفته نمی شد. آنچه او دم کرده بود، مایع تلخ، غلیظ وگلوگیری بود که با یک جرعهء آن مامور سبحان به عطسه زدن وادار شده بود. نه این چای دیگر قابل نوشیدن نبود. کاش شیرین می بود تا ازوی می خواست چای دم کند. آه که شیرین چه خوب چای دم می کرد وچه به اندازه می انداخت چای خشک وهیل را در چاینک و چه خوب منــّـک می کرد همه چیز را با آن دست های کوچک سفیدش. اما این گلاب چه شد؟ کجا رفت ؟ حتماً رفته پشت بام ، حتماً تکه نانی را گرفته، چک می زند وحتماً سنگی یا کلوخی دردستش است وبالای بچه های کوچه یا بالای همان پشک چشم سفید همسایه که برای خوردن کفتر هایم قابو می دهد، وار می کند.

 

 مامور سبحان چشمانش را برهم گذاشت. می دانست که خوابش نمی برد. عادت نداشت تا ا زطرف روز بخوابد. ولی بسیار دلش می خواست تا برای چند لحظه یی هم که شود، چرتی بزند وپینکی برود. اما هرچه می کرد، نمی شد. ذهنش هوشیار بود. از پشت چشم های بسته همه چیزهایی را می دید که درپیرامونش قرارداشت. هم آفتاب را که به وسط آسمان رسیده بود وروز را بریان می کرد، هم درخت آلو بالوی حویلی را که آلو بالو هایش آرام آرام به رنگ لب های آلو بالویی شیرین در می آمدند، هم پرواز کبوتر هایش را به آسمان نیلگونی که بالای سرش قرار داشت وهم گلاب را که دزدانه از پشت بام سرک می کشید ومی خواست بداند پدرش خوشخو شده است یا نه؟ اما مامور سبحان درآن لحظه ناگهان به یاد قولی افتاده بود که به طاووس داده بود. عجب قولی داده بود ؟ قول داده بود که کشتن آدم ها را فراگیرد. آه، اگر شیرین می دانست که وی به زودی حرفهء آدم کشی را می آموزد، چه می گفت ؟ آیا ازخدمت کردن به نزدش اباء نمی ورزید ؟ / 

 

 

 

 

 

 


March 23rd, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب